یه روز یه ترکـــه میره جبهه
بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟
اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد

در بیت امام، مهدی را دیدم و گفتم: "آقا مهدی!
خوابهای خوشی برایت دیدهاند ...مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و
با تعجب پرسید: "چه خبر شده است؟" گفتم: همه خبرها که پیش شماست. یکی
از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی
زیبا میسازند. پرسیده بود: "این خانه را برای چه کسی آماده میکنید؟"
گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد." باز پرسیده بود: "او
کیست؟" بعد سکوت کردم. مهدی مشتاقانه سر تکان داد و گفت: "خوب ...ادامه
بده." گفتم: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باکری به اینجا بیاید. خلاصه
آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختی." سرش را پایین انداخت و رنگ رخسارش
به سرخی گرایید و به آرامی گفت: "بنده خدا! با این کارهایی که ما انجام
میدهیم، مگر بسیجیها اجازه دهند که به بهشت برویم! جلو در بهشت
میایستند و راهمان نمیدهند." سپس فرو رفت و از من دور شد. دیگر مطمئن
بودم که مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری میکند.