? I'm nobody, who are you

سلام خوش آمدید

پ مثل پدر

پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای

همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.

عدد"سه"ناگهان او را از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟

بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن

هم به تو میدم.

با وعده شیرین بابا خوابید.

صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای

رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر

سوار موتور بابام نمی شه.

اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش

چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند

  • وحید صادق

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین نظرات