- ۲ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۸
باد می وزد …
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می
مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم
آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه
آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی
که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست
دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !
عشق مانند
نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس
قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه
مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای
واقعی خود را بیابیم.
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر
محدود است؛
در فولکلور آلمان، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند .